سروری بلخابی

این وبلاک سعی میکند باموضوعات ، خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی ، حوادث درخدمت خوانندگان عزیز باشد

سروری بلخابی

این وبلاک سعی میکند باموضوعات ، خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی ، حوادث درخدمت خوانندگان عزیز باشد

سروری بلخابی

ما دراین وبلاک سعی میکنیم با مطالب قابل استفاده وبکردرخدمت شماباشیم

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ق.ظ

دل نوشته های من: سروری بلخابی

روزی وروزگاری خواستم به صحرا بروم، وزنگارهای دلم را باهوای پاک واکسژن درختان جنگل، شستشو دهم، دل به دریازدم رفتم به صحرا کنار برکه ای آبی، که درخت تن ومندی آنجاسربه آسمان درحال رازو نیاز باحضرت دوست بود،زیرسایه ای آن پیرکهن، که سالها پناه گاه پرندگان خوش الحان بود، لم دادم،که درکنار آن پیرخرد چشمه ای نقره ای رنگ بلوق بلوق میجوشید،که آدم را به یاد ،اوباد و اتله ای، مادر بزرگ می انداخت،چه لذت بخش وباصفا بود این منظره، نیم نگاهی به یمین ویسار م انداختم، گلهای رنگارنگ بهاری، باغنچه های خندان، درختان سرو ، نم نم باران، منظره ای بسیار به یاد ماندنی را درذهنم تداعی میکرد، آوازو ترانه ای مرغان جنگل، جست وخیزهای ملخ ها، وبندپایان وجیرجرکها،ذهن خسته ام را نوازش میداد، زوزه های حیوانات وحشی، انگار که پیامی داشتند وباخدا حرف میزدند، دراین هنگام آفتاب عالم تاب، ازپشت کوهی چشمک میزد، انگار که عاشق دل شکسته به سوی معشوق دلربایش دمی قاش می پرانید، منظره ای بود سرشار ازعشق وصفاو صمیمیت، گلیم محبت را به دشت لاله ها پهن نمود، فریاد ها وچه چه ای مرغان جنگل، چشمک زدن خورشید، صدای وزوز خزندگان وآواز پرندگان وزوزه های حیوانات جنگل، ضربان قلبم را به آرامش دعوت میکردند، لحظه ای آرامش وآسایش به منی آزرده خاطروخسته  ازاین دنیای پرمخاطره دست داد، پلک های چشمم را روی هم گذاشتم وبه بوته ای نرمی تکیه زدم وبه آرامی وآهسته اکسژن به ریه هایم، هدیه میکردم، چشمانم بسته شد ،اما مغز بی صاحب فعال و گوشهایم شنوا بود، که انگار شهپر فرشتگان ازآسمان به گوشم میرسید، تن بی جانم بی تحرک مانند مجسمه ای بودا به خاک افتاده بود، اما روح بلند پروازم، مانند عقاب تیزپرواز شکاری، همراه فرشتگان به آسمان درحال سیروسیاحت بود،دراین هنگام اگر نبود تپش های ضربان قلبم، ونفس های که اکسژن به ریه هایم پمپاژ میکرد، این روح نارفیق وسرکش برای همیشه باتنم خداحافظی می نمود، چون هوای پرواز به عالم به نام برزخ به سرمی پروراند چه زیبا منظره ای بود وچه عجایب خلقتی، ناگهان تنم لرزید وچشمانم خمار آلودم را بازنمودم که صدای اذان بلال انگار ازخانه ای کعبه به گوشم می رسید، مشاهده کردم حیوانات وپرنده گان به حال منی بیچاره میخندیدند این بود داستان یک سفر رویایی من محمد عزیز سروری بلخابی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۲۶
mohammadaziz sarvari

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی